حرفم همه از مغز است از پوست نمیگویم
آن را که به جز من نیست من اوست نمیگویم
اسرار کماهی را تأویل نمیباشد
سر را سر و پا را پا، زانوست نمیگویم
ظرفست به هر صورت آیینهٔ استعداد
درکوزه اگر آبست در جوست نمیگویم
معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی
نارنج ذقن سیب است لیموست نمیگویم
عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است
هر چندگل چشم است بیبوست نمیگویم
من در به در انصاف از فعل خود آگاهم
گر غیر بدم گوید بدگوست نمیگویم
گر صفحهٔ آفاقست یا آینهٔ فلاک
تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم
جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا
چینی چو سر فغفور بیموست نمیگویم
لبریز فنا باید تا دل همه را شاید
ناگشته تهی از خود مملوست نمیگویم
گر شبههٔ تحقیقم زین دشت سیاهیکرد
لیلی به نظر دارم آهوست نمیگویم
آیین محبت نیست سودای دویی پختن
من بیدل خود را هم جز دوست نمیگویم