بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۴

در رهت نا رفته از خود هر طرف سر می‌زنیم

همچو مژگان بیخبر در آشیان پر می‌زنیم

چون سحر خمیازه آغوش فنا رامی‌کند

ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر می‌زنیم

از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست

صفحه بیکار است مجهولانه مسطر می‌زنیم

نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست

ناله می‌بالد اگر پهلو به بستر می‌زنیم

زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما

می‌رسد چین ‌بر فلک دامن اگر بر می‌زنیم

چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود

نقطه‌ای تا گل کند آتش به بستر می‌زنیم

بر نمی‌آید دل از زندانسرای وهم و ظن

هر قدر این مهره می‌تازد به ششدر می‌زنیم

کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست

حلقهٔ نامحرمی بیرون هر در می‌زنیم

موج‌ها زین بحر بی‌پایان به افسردن رسید

نارسابیهاست ما هم فال گوهر می‌ زنیم

عاجزی بر حیرت ما شرم جرات ختم کرد

لاف اگر مژگان زدن باشد که کمتر می‌زنیم

شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده‌اند

دست پیش هرکه برداریم‌ بر سر می‌زنیم

در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست

طایر رنگیم بید‌ل بال دیگر می‌زنیم