بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۸

وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم

چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم

تا گرد ره هرزه دوی‌ها بنشیند

از آبله چشمی بکنم وام و بگریم

چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانی‌ست

کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم

فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت

از منتظرانم که شود شام و بگریم

شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی

در راه تو چندی فکنم دام و بگریم

چون شمع خموشم بگذارید مبادا

یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم

دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ

چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم

نومید وصالم من بیدل چه توان‌کرد

دل خوش‌کنم ای‌کاش به این نام و بگریم