تا خامهوار خود را از سعی وا نداریم
مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم
ناموس بی نیازی مهر لب سوالست
کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم
بر ما نفس ستم کرد کز عافیت بر آورد
چون بویگل به هر رنگ تاب هوا نداریم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم
زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت
ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم
عنقا دماغ امنیم درکنج بینشانی
فردوس هم ندارد جاییکه ما نداریم
مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است
بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم
در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت
خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم
ناقدردان رازیم از بی تأملیها
عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم
آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی
آن جلوه بینقاب است یا ما حیا نداریم
زین تنگییکه دارد بیدل بساط امکان
ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم