بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۵

شب وصل است از بخت اندکی توقیر می‌خواهم

به قدر یک دو دور صبح محشر دیر می‌خواهم

ز تیغ ناز او در خون تپم چندان که دل‌گردم

جهان‌گرکیمیا خواهد من این اکسیر می‌خواهم

به رنگ غنچه امشب دیده‌ام خواب پریشانی

ز چاک سینه یک آه سحر تعبیر می‌خواهم

به چشم اعتبار بیخودی عمری جنون کردم

کنون چون اشک یک افتادگی زنجیر می‌خواهم

درین گلشن خم تسلیم هر شاخی گلی دارد

به ذوق سجده خود را در جوانی پیر می‌خواهم

دو عالم نیست جز آیینهٔ زنگار پروردی

منم‌کانجا ز آه بی‌نفس تاثیر می‌خواهم

ندارد دشت امکان آنقدر میدان آزادی

نگاه آهوم ناچار پا در قیر می‌خواهم

ز رمز جستجوها غافلم لیک اینقدر دانم

که چون خورشید زیر خاک هم شبگیر می‌خواهم

درین گلشن سلامت باب جمعیت نمی‌باشد

چو رنگ گل شکستی عافیت تعمیر می‌خواهم

سفید از گریه شد چشم و همان مست تماشایم

به هربیحاصلیها روغنی زین شیر می‌خواهم

من و دلبر بهم نقشی ببستیم از هماغوشی

ز نقاش ازل زین رنگ یک تصویر می‌خواهم

چسان آید ز شمع‌ کشته بیدل محفل آرایی

زبان در سرمه خوابیده‌ست و من تقریر می‌خواهم