ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم
به پا چو آبله فرسودنست تسکینم
ز محو یاد تو آزار کس چه امکان است
مژه ندید گرانی ز خواب سنگینم
به اختلاط هوس سخت مایلم یارب
سریشمی نکند غفلت شلایینم
چو شمع راحتم از پهلوی ضعیفیهاست
پر است از پر رنگ شکسته بالینم
هزار شکر که آخر ز حسن سعی وفا
حنای پای تو گردید اشک رنگینم
ز نقش پای تو بوی بهار میآید
بیاکه جبهه نهم برزمین وگل چینم
تپیدن دل من جوهر چه آینه است
که میروم ز خود و جلوهٔ تو میبینم
به آستان تو عهد غبار من اینست
که گر سپهر شوم جز به خاک ننشینم
نه نقش پایم و نی سایه اینقدر دانم
که خاک راه توام خواه آن و خواه اینم
هوس به لذت جاهم نکرد دعوت حرص
مگس نداد فریب از لعاب شیرینم
به پایداری صبرم فلک ندارد دست
به نشتر رگ خارا کمر کشد کینم
نهفته در سخنم انفعال مضمونی
که لب چو جبهه عرق میکند به تحسینم
به رنگ جوهر آبی که در گهر سوزد
غبارگشتهام اما بجاست تمکینم
مبرهن است ز آثار نام من بیدل
که غره نیستم از زمرهٔ مساکینم