ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم
به رنگ خامه لغزشهای مژگان کرده پامالم
کف خاکم، غبار است آبروی دستگاه من
به توفان میروم تا گل کند آثار اقبالم
نظرها محرم نشو و نمای من نمیباشد
نهال نالهام آن سوی عرض رنگ میبالم
همان بهتر که پیش از خاکگشتن بینشان باشم
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
به رنگی آب میگردم ز شرم خودنماییها
که سیلابی کند در خانهٔ آیینه تمثالم
چو گل تا زبن چمن دوری به کام ساغرم خندد
به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم
دلی کو تا به درد آید ز عجز مدعای من
نفس شور قیامت میکند انشا و من لالم
ز اوضاعم چه میپرسی ز اطوارم چه میخواهی
به حسرت میتپم جان میکنم این است اعمالم
ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل
به گوشم میرسد آوازها چندانکه مینالم
شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد
تمنا همچنان پرواز میبیزد به غربالم
ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمیبندد
چه امکان دارد آسودن دل افتادست دنبالم
ندامت توأم آگاهیام گل میکند بیدل
چو مژگان دست بر هم سودهام تا چشم میمالم