بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۹

چمن طراز شکوه جهان نیرنگم

مسلّم است چو طاووس سکهٔ رنگم

ز نیستان تعلق به صد هزار گره

نیی نرست ‌که ‌گردد حریف آهنگم

دل ستم‌زده با تنگنای جسم نساخت

فشار ریخت برون آبگینه از سنگم

بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام

ذخیره‌ای که کند میهمانی بنگم

چه نغمه واکشم از دل ‌که لعل خاموشت

بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم

به یاد چشم تو عمریست می‌روم از خویش

به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم

مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد

به دامن تو نهفته است صورت چنگم

به‌جز غبار ندانم چه بایدم سنجید

ترازوی نفسم‌، باد می‌برد سنگم

به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست

عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم

چنار تا به‌ کجا عیب مفلسی پوشد

هزار دستم و بیرون آستین تنگم

شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست

به این چمن برسانید نامهٔ رنگم

چو سایه آینهٔ تیره‌روز خود بیدل

به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم