بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸۸

ز فیض‌ ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم

چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم

به یاد چشمی از خود می‌روم ای فرصت امدادی

که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم

نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم

مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم

به هجرت‌گر نی‌ام دمساز آه و ناله معذورم

شکست خاطرم در سرمه خوابیده‌ست آوازم

ز حیرت در کفم سر رشته‌ای داده‌ست پیدایی

که تا مژگان بهم می‌آید انجام است آغازم

تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن

تحیر بسکه لنگر می‌کند آیینه می‌سازم

بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه می‌بازد

چوگل من هم درین‌ گلشن‌ گریبانی بپردازم

طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد

دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل‌ کند رازم

چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی

غباری را به‌گردون برده‌ام کم نیست اعجازم

غرور خودنمایی ها به‌این زحمت نمی‌ارزد

به رنگ شمع چند از سر بریدن‌ گردن افرازم

به آسانی ز بار زندگی رستن نمی‌باشد

مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم

به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل

صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم