بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸۶

حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم

در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم

چون غنچه سر زانوی تسلیم‌که دارم

صد جبهه به خون می‌تپد از وضع نیازم

وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت

بر روی دو عالم مژه ‌کردند فرازم

زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار

بگذار که چندی به خیال تو بنازم

زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست

چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم

تا سجده به همواری خاکم نرساند

دارد گره ابروی محراب نمازم

خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد

آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم

آزادی من عرض گرفتاری شوقیست

چون دیدهٔ حیرت‌ زدگان عقدهٔ بازم

چون شعله ‌که آخر به دل داغ نشیند

در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم

زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد

چون اشک به صد بوته دویده‌ست‌ گدازم

شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند

عمریست ز خود می‌روم و آبله سازم

بیدل امل اندیشی‌ام از عجزرسایی‌ست

واماندگی افکند به این راه درازم