بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۷

چه حاجتست به بند گران تدبیرم

چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم

اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست

توان به جنبش مژگان‌کشید تصویرم

ز بسکه ششجهت از من‌گرفته است غبار

اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم

ز یأس قامت خم‌گشته ناله‌ام نفس است

شکسته‌اند به درد کمان تدبیرم

جنون من چو نگه قابل تسلی نیست

مگر به دیدهٔ حیران‌کنند زنجیرم

نگشت لنگر آسایشم زمینگیری

چو سایه می برد از خویش پای در قیرم

نوای پست و بلند زمانه بسیارست

خیال چند فریبد به هر بم و زیرم

رمید فرصت هستی و من ز ساده‌دلی

چو صبح می‌روم از خویش تا نفس‌گیرم

دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست

که بی‌تو زنده‌ام و یک نفس نمی‌میرم

به جای ناله نفس هم اگر کشم ‌کم نیست

نمانده است دماغ خیال تأثیرم

هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید

به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم