بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۸

فغان‌ گل می‌کند هرگه به ‌وحشت‌ گام بردارم

سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم

شرارم‌، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم

محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم

به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان

کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم

حیا چون شمع می‌پردازدم آیینهٔ عزت

درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم

نمی‌گردد فلک هم چاره تعمیر شکست من

به رنگ موی چینی طرفه شامی بی‌سحر دارم

به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد

به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد

اگر آیینه‌ام سازی همان حیرت به بر دارم

سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن

رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم

ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمی‌دارد

تو سیر آسمان ‌کن من به پیش پا نظر دارم

بهار بی‌نشانم دستگاه دردسر کمتر

چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم

به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل

که من طاووسم و این حلقه‌ها بیرون در دارم

نگردد گوشه‌گیری دام راه وحشتم بیدل

اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم