همچو شمع از خویش بر اندازِ وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پُر نزاکتنشئه بود
از شکست آبرو لبریزِ دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمهها دارد ز دود خویش چشمِ مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرونِ گره یک رشته موج گوهرم
همچو آن کلکی که فرساید به تحریر نیاز
نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست
تا ز هستی جان برم عمری است زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صدقدح مخمور ماند
ظلمت من برنمیدارد چراغانِ پَرَم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرْفِ دامانی نمییابم گریبان میدَرَم