بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۱

محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم

آیینه خنده است دماغ تحیرم

آن ناله‌ام‌ که با همه پرواز نارسا

تا دل توان رسید ز نقب تاثرم

پستی درین محیط‌ گهر کرد قطره را

کسب فروتنی است عروج تفاخرم

دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت

گل کرد از گداز خجالت تحیرم

زین‌گلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش

خون می‌شود چو گل دم آبی‌ که می‌خورم

جرات به ناتوانی من ناز می‌کند

رنگی شکسته‌ام چقدرها بهادرم

گرد هزار جاده به منزل شکسته است

چون موج‌ گوهر آبله پای تحیرم

شمع خموشم از سر زانوی من مپرس

آیینه زنگ بست به جیب تفکرم

درد دلم‌، گداز غمم‌، داغ حیرتم

فریاد از خیالم و آه از تصورم

نقدی دگر نمی‌شمرد کیسهٔ حباب

بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم