بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۴

گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم

زلف نی‌ام از چه رو دام جنون خودم

شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت

رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم

با نگه آشنا انجمن الفتم

از دل وحشت غبار دشت جنون خودم

سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس

ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم

عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست

همچو گل از بی‌کسی دست به خون خودم

هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب

تا نفس آیینه است محو فسون خودم

کیست برد از کفم دامن افتادگی

سایه‌ام و عاشق بخت نگون خودم

قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است

هم ز برون دیدنی‌ست آنچه درون خودم

بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را

رام سخن‌ کرده‌ام صید فنون خودم