بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۷

کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم

آغاز چیست محرم انجام هم شدم

یاد نگاه او به چه‌ کیفیتم بسوخت

عمری چراغ خلوت بادام هم شدم

پاس جدایی‌ام چه کمی داشت ای ‌فلک

کامروز ناامید ز پیغام هم شدم

در عالمی که نقش نگین بال وحشت است

پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم

صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش‌ کشید

چون اشک اگر مسافر یک‌ گام هم شدم

جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد

گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم

گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست

بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم

چون موی چینی از اثر طالعم مپرس

صبحم نفس‌ گداخت اگر شام هم شدم

آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت

یعنی غبار خاطر ایام هم شدم

چون گل مگر به گردش‌ رنگ التجا برم

کز دور بی‌نصیبم اگر جام هم شدم

یک عمر زندگی به توهم خیال پخت

آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم

نامحرم حریم فنا چند زیستن

مو شد سفید قابل احرام هم شدم

باید ادا نمود حق زندگی به مرگ

زبن یکنفس به‌گردن خود وام هم شدم

خجلت دلیل شهرت عنقای‌ کس مباد

چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم

بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز

وحشت بجاست ‌گر همه آرام هم شدم