بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۴

زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم

خون‌ گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم

بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت

زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم

۳

دل دانه‌ای نبودکه‌گردد به جهد نرم

سودم‌ کف ندامت و دست آسیا شدم

مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی

آماجگاه ناوک تیر قضا شدم

پیغام بوی‌ گل به دماغم نمی رسد

آیینه‌دار عالم رنگ ازکجا شدم

۶

حرفی به جز کریم ندارد زبان من

سلطان کشور طربم تا گدا شدم

یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی

شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم

زین حیرتی‌ که چید نفس فرق و اتحاد

او ساغر غنا زد و من بینوا شدم

۹

نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد

بعد از وداع‌ گل به بهار آشنا شدم

بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌گداخت

زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم