بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۲

چنین‌کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم

سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم

تو هر جا می خرامی نازنینان رفته‌اند از خود

بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم

سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان

چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم

شبی با برق دندان ‌گهر تاب‌ات مقابل شد

هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم

بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون

سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم

چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد

من و آهی‌که دارد بی‌تو بر نوک سنان انجم

نیاز آهنگ توفان خیال کیست‌؟ حیرانم

که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم

جفا خیز است دهر اینجا مروت‌ کو محبت‌ کو

سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم

زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل

که اینجا هم عنان اشک می‌باشد روان انجم

دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه

همان از نارسایی می‌تپد در آشیان انجم

تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمی‌باشد

همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم

مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان

که من عمریست می‌بینم همان چرخ و همان انجم