به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم
سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم
به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعت کن
بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن گشتم
به قدر گفتوگو هر کس در این جا محملی دارد
دو روزی من هم آواز درای خویشتن گشتم
سپند مجمر آهم مپرسید از سراغ من
پری افشاندم و گرد صدای خویشتن گشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی
ز خود برخاستم آخر عصای خویشتن گشتم
دمیدن دانهام را صید چندین ربشه کرد آخر
قفس تا بشکنم دامی برای خویشتن گشتم
حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمیخواهد
قفس فرسود دل چون مدعای خویشتن گشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد
به گرد ابتدا و انتهای خویشتن گشتم
ندانم شعلهٔ افسردهام یا گرد نمناکم
که تا از پا نشستم نقش پای خویشتن گشتم
مآل جستجوی شعلهها خاکستر است اینجا
نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتن گشتم
درین دریا که غارتگاه بیتابیست امواجش
گهروار از دل صبرآزمای خویشتن گشتم
سراغ مطلب نایاب مجنون کرد عالم را
به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن گشتم
سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتن گشتم
خطا پیمای جام بیخودی معذور میباشد
به یاد گردش چشمت فدای خویشتن گشتم
کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل
به رنگ شمع از سر تا به پای خویشتن گشتم