ز خود تهی شدم از عالم خرابگذشتم
چه سحر بود که برکشتی از سراب گذشتم
شرار بود که در سنگ بود آینهٔ من
به خویش دیر رسیدم که از شتاب گذشتم
عنان به دست تپیدن ندارد عزم سپندم
به بزم تا رسم از پهلوی کباب گذشتم
به هر زمین که رسیدم ز قحطسال اقامت
گریستم نفسی چند و چون سحابگذشتم
ز دیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی
چو شمع تا سحر از خود به پیچ و تاب گذشتم
به مایهٔ نفس اندوه حشر منفعلم کرد
وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم
عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت
جز انفعال که داند که از چه آب گذشتم
به پیریم هوس مستی از دماغ بهدر زد
قدم نگون شد و پل بست کز سراب گذشتم
شرارکاغذم افتاد ختم نسخهٔ هستی
براین حروفی چند انتخاب گذشتم
تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها
گریست نقش قدم هرکجا چو آبگذشتم
نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم
کجاست بحر و چه گوهر گر از حباب گذشتم
سخن به پرده چه گویم برون پرده چه جویم
ز جلوه نیزگذشتم گر از نقاب گذشتم
چه ممکن است به این جرأتم ز خویشگذشتن
اگر ز سایه گذشتم ز آفتاب گذشتم
چو بویگل سبقی داشتم به جیب تأمل
چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب گذشتم
فغانکه چشم به رفتار زندگی نگشودم
ز خود چو سایه گذشتم ولی به خواب گذشتم
سوال بیدل اگر جوهر قبول ندارد
تو لب به عربده مگشا من از جواب گذشتم