در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گرچه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام