با هیچکس حدیث نگفتن نگفتهام
درگوش خویش گفتهام و من نگفتهام
زان نور بیزوال که در پردهٔ دل است
با آفتاب آنهمه روشن نگفتهام
این دشت و در به ذوق چه خمیازه میکشد
رمز جهان جیب به دامن نگفتهام
گلها به خنده هرزه گریبان دریدهاند
من حرفی از لب تو به گلشن نگفتهام
موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است
«انی انا اللهی»که به ایمن نگفتهام
آن نفخهای کز او دم عیسی گشود بال
بوی کنایه داشت مبرهن نگفتهام
پوشیدهدار آنچه به فهمت رسیده است
عریان مشو که جامه دریدن نگفتهام
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید
با هرکسی همین خمگردن نگفتهام
در پردهٔ خیال تعین ترانههاست
شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفتهام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبههٔ خیال معین نگفتهام
افشای بینیازی مطلب چه ممکن است
پرگفتهام ولی به شنیدن نگفتهام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است
حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانهٔ رموز محبت جنون نواست
هر چند بیلباس نهفتن نگفتهام
این ما و من که ششجهت از فتنهاش پُر است
بیدل توگفته باشی اگر من نگفتهام