عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام
آنچه مییابم به مینا میکنم تکلیف جام
از زبان بینواییهای دل غافل مباش
غنچه چندین تیغ خونآلود دارد در نیام
حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودیست
میگشاید موج می بال نگاه از چشم جام
نالهام یارب چسان خاطرنشین او شود
نامه خاموشی بیان، قاصد فراموشی پیام
هر چه دارد خانهٔ آیینه بیرنگ است و بس
محو افسون دلم، تمثال کو، حیرت کدام
رهنورد زندگی را سعی پا درکار نیست
بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام
تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند
از صدا مشکل که گردد جلوهگر غیر از خرام
احتیاج ما هوس پیرایهٔ ابرام نیست
موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام
اعتبارات جهان آیینهدار کاهش است
پهلوی خود میخورد نقش نگین از حرص نام
گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ
خانهٔ ما آنسوی افلاک دارد پشت بام
عافیت خواهی قناعت کن به وضع بیکسی
شمع این وبرانه فانوسی ندارد غیر شام
مورث کفران نعمت هم وفور نعمت است
از طبیعت توسنی میآرد آب بیلجام
یک تأمل وار هم کم نیست سامان حباب
وای بر مغرور وهمی کز نفس خواهد دوام
نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است
بیشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام