بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۶

سنگ راهم می‌خورد حرصی که دارد احتشام

روز اول طعمه از جزو نگین‌ کرده‌ست نام

خانه روشن کرده‌ای هشدار ای مغرور جاه

آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام

پختگی نتوان به دست آورد بی‌سعی فنا

غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام

تا سخن باقی بود درد است صهبای‌کمال

نیست غیر از خامشی چون صاف می‌گردد کلام

نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند

سخت محروم است ناسور نگین از التیام

ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است

کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام

بیخبر فال تماشا می‌زنی هشیار باش

شمع را واکردن چشم است داغ انتقام

به که ما و من به‌ گوش خامشی ریزد کسی

ورنه تا مژگان زدن افسانه می‌گردد تمام

طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است

تا بود از می تهی لبریز فریادست جام

بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب

روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام

فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست

صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام‌، شام

همت آزاد را بیدل ره و منزل یکی‌ست

نغمه را در جاده‌های تار می‌باشد مقام