بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۳

می‌توان در باغ دید از سینهٔ افگار گل

کاین گل‌اندامان چه مقدارند در آزار گل

گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچه‌اش

می‌درد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل

ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین

در نظرها می‌خلد هر چند باشد خار گل

فرصت نشو و نما عیار این باز بچه است

رنگ تا پر می‌گشاید می‌برد دستار گل

خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم

خشت چیند تا کجا بر رنگ و بو معمار گل

پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار

مخمل و کم‌خواب دارد دولت بیدار گل

باید از دل تا به لب چندین‌ گریبان چاک زد

کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل

باغ امکان درسگاه عذر بی‌سرمایگی است

رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل

غفلت بی‌ درد پر بی ‌عبرتم برد از چمن

نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل

تا به فکر مایه افتادیم کار از دست رفت

رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل

می‌برد خواب بهار نازم از یاد خطش

بی‌فسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل