بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۴

کعبهٔ دل‌ گرچه دارد تنگ ارکانش ز سنگ

می‌دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ

محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک

کم نمی‌باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ

عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر

دشت هم از کوه پر کرده‌ست دامانش ز سنگ

حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب

عاشقان چون شعله می‌بینند عریانش ز سنگ

آسمان مشکل‌ گره از دانهٔ ما واکند

گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ

اعتباراست اینکه ما را دشمن ما می‌کند.

سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ

سختی ایام در خورد قبول طبع کیست

چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ

حسن‌ کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس

بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ

سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین

گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ

یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل

نیست ممکن ‌گر ببندی راه جولانش ز سنگ

مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفت‌پرور است

آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ

نیست آسان ره به‌کهسار ملامت بردنت

دانه می‌چینند همچون‌کبک‌، مرغانش ز سنگ

تا ز غفلت نشکنی دل گوشه‌گیر جیب توست

شیشه را در سنگ می‌دارند پنهانش ز سنگ

آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم

بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ