چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ
شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باختهایم
ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن
شکست رنگ نمیخواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساختهایم
کشیدهایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست
شتابهاست به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا
عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست
به گلشنی که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمیبینم
مباد جامهٔ عریانیام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی
دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین کهسار
که سرمه میل نهان کرده است در رگ سنگ
به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل
به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ