بسکه بیلعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
میزند بر ساغر میخندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیستگر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ایخرد خمخانهٔ نازی بجوش آوردهای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما میبرد داغیکه دارد با نمک
بیتبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود میکند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنهکام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیدههای زخم را هممیکند بینا نمک