چه دهد تردد هرزهات ز حضور سیر و سفر بهکف
که به راه ما نگذشتهای قدمی ز آبله سر بهکف
دلت از هوس نزدودهای، ره معنیی نگشودهای
ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر بهکف
ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بیبقا
ز محیط تا قدحت رسد مشکن خمار نظر بهکف
ز غرور طاقت بییقین مفروش ما و من آنقدر
که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر بهکف
کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی
زگشاد عقدهٔ دست و دل، به درآکلید سحر بهکف
تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش
بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف
نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی
ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف
به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت
چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف
به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی
به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف
نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم
صدف قناعت بیدلم ز دل شکستهگهر بهکف