بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۵

مباد دامن‌ کس‌ گیرم از فسون غرض

کف امید حنا بسته‌ام به خون غرض

توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست

منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض

فضای شش جهتم پایمال استغناست

هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض

زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب

پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض

حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست

حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض

دل از امید بپرداز جهل مفت غناست

جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض

نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور

شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض

سراغ انجمن‌ کبریا ز دل جستم

تپید و گفت‌: همین یک‌قدم برون غرض

به روی‌کس مژه از شرم بر نداشته‌ایم

مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض