بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۷

زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش

قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش

محیط‌عشق‌برمحرومی‌آن‌قطره‌می‌گرید

که دهر از تنگ چشمی در صدف وامی‌کند جایش

درین ‌گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان

که عنقا هم غم بی‌آشیانی‌کرد عنقایش

اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی

توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش

حضور آفتاب از سایه‌گرد عجز می‌چیند

زپستی تا برون آیی نگاهی‌کن به بالایش

فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را

نیابی جز شرر سنگی‌که بشکافی معمایش

برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد

نمودم قطره‌واری موج سر دادم به دریایش

زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن

که در خون می‌تپد نظاره از رنگ تماشایش

به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را

به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش

ترحم‌کن برآن بیدل‌که از افسون نومیدی

به مطلب می‌فشاند دست و برخود می‌رسد پایش