بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۶

رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش

تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش

عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت

رفتند به برگشتن مژگان رسایش

چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم

جز در نفس سوخته تغییر هوایش

سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان

سازیست‌که در سودن دست است صدایش

از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم

این قافله را برد ز ره بانگ درایش

خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب

هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش

از پردهٔ این‌خاک‌همین‌نوحه‌بلند است

کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش

ما را چه خیال است بر این مائده سیری

چشمی نگشودیم به کشکول گدایش

تا حشر چو افلاک محالست برآییم

با قد خم از معذرت زلف دوتایش

با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست

از ما به سوی او برسانید دعایش

جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا

چشمی‌ که‌ گشودیم جبین شد ز حیایش

هیهات‌که در انجمن عبرت تحقیق

بر روی‌ کسی باز نشد بند قبایش

راهی اگر از چاک گریبان بگشایید

با دل خبری هست بپرسید سرایش

یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است

بر بیدل ما رحم نمایید برایش