بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱۲

دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش

خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش

مزرعی‌ کز اشک دردآلود من آتش دمید

ناله خیزد چون سپند از دانه‌های خرمنش

یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم

عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش

هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست

شانه را دست تصرف دور باد از دامنش

جنبش مژگان‌ گرانی می‌کند بر عارضش

سایهٔ گیسو کبودی می‌رساند بر تنش

نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است

چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش

عشق را با خانه پردازان آبادی چه ‌کار؟

کرده‌اند این گنج از دل‌های ویران مسکنش

خط مشکینی ‌که در چشم جهان تاریک‌ کرد

سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش

برمدار ای جست‌وجو دست از تپیدن‌های دل

این جرس راهی به منزل می‌گشاید شیونش

ناتوانی پردهٔ اسرار مطلب‌ها مباد

ناله‌گاه عجز می‌گردد نگه پیراهنش

بار اندوه فنا را زندگی نامیده‌ایم

شمع جای سر بریدن می‌کشد بر گردنش

قامت خم‌گشته بیدل التفات ناز کیست

همچو ابرو گوشهٔ چشمی‌ست بر حال منش