بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۶

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش

پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است

ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش

در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست

ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش

چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل

تا داغ خیالت نشود زینت خالش

زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست

آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش

هرذره‌که آید به نظر برق رم ماست

عالم همه دشتی‌ست که ماییم غزالش

از الفت دل نیست نفس را سر پرواز

این موج حبابی‌ست‌گره در پر و بالش

محمل صفت اظهار قماشی که تو داری

خوابی‌ست که تعبیر نمایی به خیالش

هر چند برون جستن از این باغ محالست

دامن به هوا می‌شکند سعی نهالش

از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی

نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش