به پیری از هوس زندگی خمار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بیسر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نهای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم میکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنجکلفت تمکین غنا نمیارزد
چو موجگوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز میآید
به بحر غرق شو و منتکنار مکش
به حرف و صوت تهیگشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بیربشگی غنیمتگیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش