بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۱

که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش

جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش

تبسم ریز صبحی رفت از گلشن‌ که تا محشر

به هر سو غنچه‌ها لب می‌کند از حسرت بوسش

خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را

که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش

نوید وصل آهنگی‌ست وقف ساز نومیدی

اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش

درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون‌ گردد

خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش

شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی

که هر جا می‌رسم پر می‌زند آواز طاووسش

جهان یکسر حقست‌، آری مقیّد مطلق است اینجا

ز مینا هر که آگه شد پری ‌گردید محسوسش

ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم

که از تبخاله می‌باید شنیدن بانگ ناقوسش

دگر می‌تاختم با ناز در جولانگه فطرت

به این خجلت عرق ‌کردم ‌که نم زد پوست بر کوسش

زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل

به وهم آیینه صیقل می‌زنم از دست افسوسش

به آزادی پری می‌زد نفس در باغ ما بیدل

تخیل‌ گشت زندانش توهُم‌ کرد محبوسش