بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۶

بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش

هرکه را سرمایهٔ رنگی‌ست می‌گردد سرش

مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی

کز خیال سایهٔ بالی‌ست بالین پرش

بی‌حضور وصل جانان چیست فردوس برین

بی‌شراب لطف ساقی کیست آب کوثرش

جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی

نشئه در سر می‌دود چون مو ز خط ساغرش

چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند

سجده‌ دامن چیده باشد بهر تعظیم درش

حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات

شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش

داغ حرمان شعله‌ای دارم که در پرواز شوق

ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش

بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل

موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش

رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن

جای پهلو ناله می‌غلتد به روی بسترش

دولت تیز جفاکیشان بدان بی‌غیرتی

واعظ است آن شعله‌کز خاشاک باشد منبرش

خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است

می‌رود جایی ‌که می‌گردد هیولی پیکرش

چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است

لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش

گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا

خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرش

نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی

آنکه گاهی ازکرم دستی ‌گذارد بر سرش