بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۷

من وآن فتنه بالایی‌که عالم زیر دست استش

اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش

به اوضاع جنون زان زلف بی‌پروا نی‌ام غافل

که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش

چو آتش دامن او هرکه‌گیرد رنگ اوگیرد

به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش

خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی

چه صنعت در زه ایمای حکم‌اندازد شست استش

نه‌تنها باده از بوس لب او جام می‌گیرد

حنا هم زان‌کف پای نگارین‌گل به دست استش

شکفتن با مزاج‌کلفت انجامم نمی‌سازد

چو آن چینی‌کز ابروی تغافل رنگ بست استش

به‌کانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم

که در خاکستر امید دم صبح الست استش

بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی

شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش

به رنگ شعله‌ای کاسودنش خاکستر انگیزد

ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش

پر طاووس یعنی گرد ناز اندوده‌ای دارم

که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم‌ مست استش

روم از خویش تا بالد شکوه جلوه‌اش بیدل

کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش