کاروان ما نداردگردی از صوت جرس
صبح بر دوش شکست رنگ میبندد نفس
در ترازویی که صبر عاشقان سنجیدهاند
کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس
آشیان دل پناه هرزهگردیهای ماست
خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال
شعله همکاه ضعیفی میشود محتاج خس
عافیت خواهی، در الفت سواد فقر زن
بهر صید خواب فرشی سایه میباشد نفس
از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت
میکند صید هما در سایهٔ بال مگس
صبح عیش و شام کلفت توام یکدیگرند
شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس
چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش
نیست بیفال سفر آشفتن موی فرس
گاه کندنها صدا میبالد از نقش نگین
بی خروشی نیست گر سنگی خورد بر پای کس
میروی از خود دمی هم وضع آزادی برآ
خانه را روشن کن، آتش زن به بنیاد هوس
تا توانی صبر کن بیدل در این کلفت سرا
چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس