بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳۳

به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز

در امید مزن خون انتظار مریز

مبند دل به هوای جهان بیحاصاا

ز جهل‌، تخم تعلق به شوره‌زار مریز

به یک دو اشک‌، غم ماتم‌که خواهی داشت

گل چراغ فضولی به هر مزار مریز

حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست

زلال آب‌گهر در دهان مار مریز

به عرض بیخردان جوهرکلام مبر

به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز

به تردماغی کروفر از حیا مگذر

ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز

ز آفتاب قیامت اگر خبر داری

به فرق بیکلهان سایه‌کن‌، غبار مریز

خجالت است شکفتن به عالم اوهام

در آن چمن‌که نه‌ای رنگ این بهار مریز

خراب گردش آن چشم نشئه‌پرور باش

به ساغر دگر آب رخ خمار مریز

اگرچه جرأت اهل نیاز بی‌ادبی است

زشرم آب شو و جز به پای یار مریز

به هرچه نازکنی انفعال همت توست

غبار ناشده در چشم انتظار مریز

به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل

به غیر ریختن رنگ اختیار مریز