نرگسش وامیکند طومار استغنای ناز
یعنی از مژگان او قد میکشد بالای ناز
سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من
خم شدن ها بردهاند از گردن مینای ناز
از غبارم میکشد دامن، تماشا کردنی است
عاجزی های نیاز و بینیازی های ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب، ناز بر بالای ناز
بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز
جیب و دامان خیال ما چمن میپرورد
بسکه چیدیم از بهار جلوهات گل های ناز
با همه الفت نگاهی بیتغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز
عالمی آیینه دارد درکمین انتظار
تاکجا بیپرده گردد حسن بیپروای ناز
سجدهواری بار در بزم وصالم دادهاند
هان بناز ایسر، که خواهی خاک شد در پای ناز
تا نفس بر خویش میبالد تمنا میتپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز
بیدل امشب یاد شمعی خلوت افروز دل است
دود آهم شعلهای دارد به گرمی های ناز