مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵۳

آمدم باز تا چنان گردم

که چو خورشید جمله جان گردم

سر خُم رَحیق بگشایم

سردهٔ بزم سرخوشان گردم

عشرت اکنون عَلَم به صحرا زد

من چو فکرت چرا نهان گردم

باغ خلدست جان من تا من

قرةالعین باغبان گردم

برنگردم به گرد خود چون قطب

گرد قطبان چو آسمان گردم

چون شبم روز گشت ای سلطان

فارغ از بام و پاسبان گردم

کان زرم نیم زر محدود

که پی سنگ امتحان گردم

تن زن از هی‌هی شبانانه

پادشاهم چرا شبان گردم