ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر
حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سر
بیجگر در عرصهٔ غیرت علم نتوان شدن
جز به دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر
تحفهٔ تسلیم در هر جا قبول ناز اوست
گر نهای دیوانه درکوه و بیابان نیست سر
در خم هر سجده اوج آبرویی خفته است
همچو اشکم آه بر هرنوک مژگان نیست سر
بر خیالی بستهام دستار نیرنگ حباب
ورنه بر دوشی که دارم غیر بهتان نیست سر
بسکه فکر نیستی میبالد از اجزای من
بر هوا چونگردبادم بیگریبان نیست سر
چون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن
تا به قیدگردن افتاده است غلتان نیست سر
اهل همت دامن ازگرد ندامت شستهاند
همچوپشت دست باب زخم دندان نیست سر
در نمد نتوان نهفت آیینهٔ اقبال مرد
زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سر
وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد
ای چراغکشته دایم درگریبان نیستسر
دانه را گردنکشی با داس میسازد طرف
طعمهٔ تیغ است تا با خاک یکسان نیست سر
یکدم از آب دم تیغی مدارایشکنید
آخر ایکمهمتان زین بیش مهمان نیستسر
همچو شمعم بر امید نارسا بایدگریست
شور تیغیدر سر افتادهست و چنداننیست سر
بیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او
سبحه سودای خوشی کردهست، ارزان نیست سر