تا کی خیال هستی موهوم؟ سر برآر
عنقایی ای حباب! از این بیضه پر برآر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد
از قید رشتهای که نداری، گهر برآر
جهدی، که شعلهات نکِشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق، از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک، تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک، اینقدَر برآر
پشت دوتا تدارک او، بار سرکشیست
تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان، که نیفسردهای هنوز
زان بیشتر که سنگ برآری، شرر برآر
سامان تازهروییات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم، گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل، مفت جهد گیر
موییست در خمیر تو ای بیخبر! برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده! زبان دگر برآر
بیدل، نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگی است، خون خور و تیر از جگر برآر