تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
تیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمهآلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لالهزار
سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگیست
از تپیدن میرسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بیدود نیست
آب میگردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامیکشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش دار
دیدهها در جلوهکاهت زخمی خمیازهاند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایهوار از الفت زنگار میدزدم کنار
با تنآسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار