هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
به موج چشمهٔ خورشید میزند ساغر
حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است
پی درودن هر ریشه میرسد به ثمر
چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد، محیط خون جگر
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست
ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را
به نثر و نظم نگردد، دماغکاغذ، تر
ستم به خامه کند خشکی دوات اینجا
زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست
به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است
خمار خواب مکشگر فکندی این بستر
در این زمانهکه غیر از سکوت آفت نیست
به تیغ حادثه همواریام نمود سپر
نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزهای
نمک زدندکباب مرا ز خاکستر
درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است
خبر مگیرکه از ماگرفتهاند خبر
تظلم تو بجایی نمیرسد بیدل
در این بساط به امید بخیه جیب مدر