بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۳

سرکشی می‌خواستیم از پا نشستن در رسید

شعله را آواز سدادیم خاکستر رسید

خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر

زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید

بدر می‌بالد مه نو از کمین‌ کاستن

فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید

تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم

درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید

دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت

تا به ‌پروازی رسم آتش به بال و پر رسید

تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش

یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید

بی‌نصیب از بیعت مستان این محفل نی‌ام

دست من بوسید پا‌ی هرکه تا ساغر رسید

مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال

بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید

کاش همچون سایه درزنگار می‌کردم وطن

آب برد آیینه‌ام را تا به روشنگر رسید

گریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست

آن عرق از جبهه‌ام‌گم شد به چشم تر رسید

بی‌زبانیهای بیدل عالمی را داغ‌ کرد

از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید