چه شمع امشب در این محفل چمنپرداز میآید
که آواز پر پروانه هم گلباز میآید
نسیمی گویی از گلزار الفت باز میآید
که مشت خاک من چون چشم در پرواز میآید
من و نظاره حسنی که از بیگانهخوییها
در آغوش است و دور از یک نگاه انداز میآید
ز پیشآهنگی قانون حسرتها چه میپرسی
شکست از هرچه باشد از دلم آواز میآید
پرافشان هوای کیستم یارب که در یادش
نفس در پردهٔ اندیشهام گل باز میآید
ز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد
نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز میآید
چه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را
که از یک دل تپیدن کار چندین ساز میآید
ز خود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را
فسردن نیز دارد آنچه از پرواز میآید
نفس دزدیدهام چون شمع و پنهان نیست داغ دل
هنوز از خامشی بوی لب غماز میآید
به اشکی فکر استقبال آهم میتوان کردن
که گردآلوده از فتح طلسم راز میآید
هنوز از سختجانی این قدر طاقت گمان دارم
که از خود میتوانم رفت اگر او باز میآید
فسونساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت
چو تار از دست برهم سوده هم آواز میآید
دل هر ذره خورشیدیست اما جهد کو بیدل
منم آیینه از دستت اگر پرداز میآید