مگو صبح طرب در ملک هستی دیر میآید
دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمیآید
من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری
ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر میآید
چه رنگینیست یارب عالم خرسندی دل را
به خاکش هرکه سر میزدد ازکشمیر میآید
کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت
که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر میآید
ندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت
ز یاد زخم او جان در تن نخجیر میآید
جهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را
همه گر اشک خود باشدگریبانگیر میآید
مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت
ز خدمت بینیازم گر ز من تقصیر میآید
جراحتپرور عشقم به گلزارم چه میخوانی
که درگوشم ز بوی گل صدای تیر میآید
صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن
سحر هرگاه میآید به عالم پیر میآید
به نعمت غرهٔ این گرد خوان منشین که مهمانش
دل خود میخورد چندانکه از خود سیر میآید
دلیل اختراع شوق از اینخوشتر چه میباشد
که از تمکین مجنون ناله در زنجیر میآید
به حیرت رفتهام از سیر دیدارم چه میپرسی
نگاه بیخودان از عالم تصویر میآید
به غفلت تا توانی سازکن، از آگهی بگذر
ندارد خواب تشویشی که از تعبیر میآید
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها
خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآید