شدم خاک و نگفتم عاشقم کار اینچنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهٔ تیغ تو زخم ما نبست آخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاری گر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد
همآغوش بساط یکدلی یار اینچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمر گشتن
که منصور آنچنان میزیبد و دار اینچنین باید
رگ سنگ صنم کن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همه گر عجزنالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس در سینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفتپرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف میپرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمنطینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشته کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت شوق است از فضولاندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفا کردم
نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
به نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید